محمدTM

وبلاگ شخصی محمدTM

وبلاگ شخصی محمدTM

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره: بگو میخوام برم استخر
دختره اومد خونه ای دوست پسرش
پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه .....
پسر و دوستا یک یکی میرن حموم
یکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر  با خون  اش نوشته


نامردا خواهرم بود



یه روز بهم گفت: 

«می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»


بهش لبخند زدم و گفتم: 


«آره می‌دونم فکر خوبیه من هم خیلی تنهام»


یه روز دیگه بهم گفت: 


«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»


بهش لبخند زدم و گفتم: 


«آره می‌دونم فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام»


یه روز دیگه گفت: 


«می‌خوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه


بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»


بهش لبخند زدم و گفتم: 


«آره می‌دونم فکر خوبیه من هم خیلی تنهام»


یه روز تو نامه‌ش نوشت: 


«من اینجا یه دوست پیدا کردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»


براش یه لبخند کشیدم وزیرش نوشتم: 


«آره می‌دونم فکر خوبیه من هم خیلی تنهام»


یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:


«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»


براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: 


«آره می‌دونم فکر خوبیه من هم خیلی تنهام»


حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم


و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه 


(من هنوز هم خیلی تنهام)




داستان غمگین

یه دختر رو که اسمش لیلا بود چهار سال بود دوست داشتم و برای اینکه یه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماری می کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه می خوابیدن بیدار می شدم تو عالم خودم باهاش حرف می زدم .یه روز که گوشیم دستم بود دیدم از یه شماره ناشناس برام یه پیامک اومد بعد اینکه دنبال شماره گشتم دیدم شماره لیلاست همینو که فهمیدم باورم نشد یعنی تا الانشم باورم نیست از خوشحالی فقط می تونستم گریه کنم یعنی کار دیگه ای از دستم ساخته نبود فکرشو بکنید بعد 4 سال...

وقتی که باهاش حرف میزدم دنیام زیر و رو می شد واسش از این چهار سال تنهاییم حرف می زدم

خلاصه بعد 6 روز ارتباط بهم زنگ زد گفت که نمی خوام دیگه باهات ارتباطی داشته باشم همینو

گفت و گوشی رو گذاشت منم بهش پیام زدم که خودمو می کشم اینو جدی میگم اگه علت کارتو بهم نگی از فردا دیگه منو نمیبینی دیدم نوشت که سرطان خون داره اینو که دیدم چشمام سیاهی رفت روزای خوش زندگیم با بدختی رو سرم خوردن حالم بدجوری خراب شد طوری که به سرم زد خودمو خلاص کنم که گوشیم زنگ زد برداشتم لیلا بود گفت فرهاد می خوام ببینمت همون پارکی که دیروز بودیم ساعت6 لباسامو پوشیدم از ساعت 5 رفتم نشستم رو صندلی که دیروز با هم نشسته بودیم یک ساعت دیگه از دور دیدم که داره میاد رفتم پیشش با هم قدم زدیم که گفت فرهاد فردا می خوام عمل بشم خیلی می ترسم بهم گفت قول بده که اگه من رفتم بلایی سر خوت نیاری واسه خودت یه کس دیگه ای پیدا کنی و منو فراموش کنی منم گفتم اگه تو بری منم باهات میام با این حرفم خیلی ناراحتش کردم رو کرد بهم گفت فرهاد بهم قول بده که فراموشم می کنی منم بهش گفتم که قول می دم خوب می شی و بازم با هم دیگه هستیم فردا شد ساعت 9 می خواستن لیلا رو ببرن اتاق عمل دیدم که بابا و مامانش گریون پشت در اتاق عمل نشستن منم نمی خواستم که منو ببینن واسه همین تو حیاط بیمارستان نشسته بودم که خوابم برد ولی با صدای جیغ مادر لیلا از خواب پریدم ساعت 12 بود وقتی بیدار شدم دیدم مادر لیلا با صدای بلند گریه می کنه و باباش هم یه گوشه زانوهاشو بغل کرده و بهت زده به در اتاق عمل که باز بود نگاه می کنه و قطره های اشک از گونه هاش سرازیر شده و بقیه فامیلاش هر کدوم یه گوشه زارزار گریه می کنن با دیدن اینا که فهمیدم لیلا تموم کرده بی اختیار توی بیمارستان مثل دیونه ها طوری داد زدم که همه داشتن منو نگاه می کردن بعد با یه دریا غم و اندوه با اشکهای بی اختیار که داشتن مثل بارون می باریدن بیمارستان رو ترک کردم وقتی رسیدم خونه دیدم همه اهل محل از مرگ لیلا حرف می زنن با این حرفا به داغ دلم آتیش می زدن مثل اینکه جاده جهنم رو روبروم باز کرده بودن

فرداش مراسم تشییع جنازه لیلا بود رفتم از دور نگاشون کردم دیدم طابوت لیلا رو دارن میارن

باورم نمیشد که لیلای من اون تو خوابیده همینطور اشکام بی صدا از رو صورتم سرازیر مشد باخودم میگفتم خدایا این دختر چه گناهی کرده بود واسه چی ازم گرفتیش دیگه داشتم آتیش میگرفتم باور کردنش برام خیلی سخت بود تموم زندگیم رو گذاشتن تو خاک از دست خودم دل گیر بودم که نتونستم به قولی که بهش داده بودم عمل کنم نتونستم روزای آخر زندگیشو واسش شیرین کنم داشتم خودمو سرزنش می کردم بعد اینکه فرشته رویاهامو خاکش کردن تنهایی عجیبی رو که تا هنوزم تو قلبم مونده رو احساس کردم اگه بهش قول نمی دادم که بلایی سر خودم نیارم خودمو خلاص میکردم از دور داشتم فقط به قبر لیلا نگاه میکردم و عشق کوتاهمو نفرین میکردم همینطور مات و مبهوت به قبر لیلا نگاه می کردم و گریه میکردم حالا دیگه نصف زندگیم زیر خاک بود نصف دیگش روی خاک سرنوشت تک گل آروزی باغمو چید و خشک و خالی شدم بعد اینکه همه رفتن رفتم پیش قبرش نشستم بهش گفتم یادم میاد تو رویام باهات حرف می زدم ولی حالا باید با جسم بی روحت هم سخن بشم گفتم نکنه اون تو تنهایی می ترسی کاش به جای تو من اون تو خوابیده بودم اینا رو که میگفتم خودم خوابم برد پیش قبرش خوابیدم که دیدم تو یه باغ بزرگم و یه گوشه ای نشستم و لیلا هم اون ور داره بهم گریه میکنه اومد پیشم اشکامو پاک کرد و گفت قولت که یادت نرفته ؟

بهش گفتم نه ولی قول داده بودم خوب بشی ولی نشدی من خیلی متاسفم گفت نه من خوب شدم

فقط دنیامون با هم فرق می کنه برو از زندگیت لذت ببر اینو که گفت یهو خودم و میون قبرها دیدم که خوابم برده بود بلند شدم و یه شاخه گل خشکیده گذاشتم رو قبرش و رفتم


امتحان عشق..

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت

 

کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…

 


می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه

 

 یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

 


هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

 


تا اینکه یه روزعلی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه

 

 نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

 


گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 


گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

 


برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

 


با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

 


هنوزم منو دوس داره… گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

 


گفت:موافقم…فردا می ریم…

 


و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

 


فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

 


یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش

 

واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

 


بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… علی که اومد

 

خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 


که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

 


ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده

 

بود…بهش

 


گفتم:علی…تو

 


چته؟چرا این جوری می کنی…؟

 


اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود…چشام

 

 پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو


دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟


گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…


نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم…


من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا

 

تو واسه


خودت…منم واسه خودم…


دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

 


دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…


درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…


توی نامه نوشت بودم:


علی جان…سلام…


امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…


می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن

 

اون قدر


برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

 


توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز